امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

مامان و امیر ناز

یه خاطره بامزه

جمعه رفته بودیم خونه بابابزرگ بابایی. مامان بزرگش رفته بود کربلا . بعد از اینکه میوه اورد یه ظرف که داخلش چند تا مهر و تسبیح کربلا هم بود اورد تو یهو زدی زیر خنده و گفتی مگه مهر خوردنی؟ منم برات توضیح دادم که مامان بزرگ رفته کربلا از اونجا مهر اورده بازم خندیدی و گفتی مامان کربلا که رزید (منظورت یزید) هست چجوری رفت؟ من گفتم مامان الان دیگه یزید وجود نداره. مادربزرگ گفت: عزیزم رفتم پیش امام حسین دوباره خندیدی و گفتی: هه امام حسین که شهید شده چجوری رفتی پیشش!!! حالا یه ساعت توضیح بده که مثل وقتی رفتی مشهد پیش امام رضا(ع) امام حسین هم یه همچین جایی داره. >www.kalfaz.blogfa.com ...
16 اسفند 1390

بدون عنوان

سلام نازم شرمنده به مشکل نداشتن اینترنت خراب شدن گوشی هم اضافه شده واسه همین دیر اپ می کنم. روز جمعه همراه من و عمه ناز اومدی سر صندوق واسه رای دادن. واسه ما که اصلا جالب نبود اما واسه تو خیلی جالب بود و اصرار داشتی که حتما خودت رای و تو صندوق بذاری و گذاشتی. بعدش عمه ناز ازت پرسید که چه احساسی داشتی گفتی احساس امام خمینی و داشتم!!!!!!!!!! لهی من فدات بشم اخه تو اینارو از کجا یاد می گیری تو چه می دونی امام خمینی کی بود که احساسشو داشته باشی اخه! منکه موندم چی بهت بگم.جدیدا هر جا یه چیزی می بینی یاد می گیری و به کار می بری دیشب وقتی برات مسواک اوردم زود گفتی مامان ایشالا عروسیت بشه! وقتی گفتم مامان منکه عروس شدم تند گفتی پس ایشالا طلاق بگیری...
14 اسفند 1390

بدون عنوان

سلام عزیزم کماکان واسه در دسترس نبودن اینترنت دیر می ام خواستم از دوستای عزیزم که حال تو پرسیدن تشکر کنم خدارو شکر فردای همون روز حالت خوب شد ایشالا هیچوقت مریض نشی فدات بشم نازم
7 اسفند 1390

نازم مریض شده

سلام نازنینم از دیشب حالت یهو بد شد. دیشب با اصرار پیش من خوابیدی نصف شب یهو هر چی خوردی بالا اوردی. اولش فکر کردم شاید چون شام دیشب و دوست داشتی و زیاد خوردی واسه همینه اما دیدم تا صبح چند بار دیگه ام همینطور شدی. من و بابایی کلی دلواپست شدیم و بردیمت بیمارستنان تخصصی کودکان. اونجا بهمون گفتن یه ویروسه باید یه دو ساعتی همونجا باشی و محلول ا.ار .اس بهت می دادن که اگه خدای نکرده بهتر نشدی بستریت کنند. از وقتی تو ده روزگیت به خاطر زردیت تو این بیمارستان بستری بودی همیشه اومدن اینجا حالمو بد می کنه. دیدن اونهمه بچه مریض از تحملم خارجه. وقتی نشسته بودیم دیدم یه دختر حدودا یکسال و نیمه رو اوردن واسه گرفتن مایع نخاعی. وای خدااا احساس کردم یکی قلبم...
3 اسفند 1390